Posts Tagged ‘هامون’
مثل یک زخم عمیق
خدا رحمتاش کند، هنرمند خوبی بود، روحاش شاد، او زنده است و از این چرت پرتها لابد…ولی من دارم برای خودم مینویسم. میخواهم این تصویرها و صداهایی که یک هفته است توی مغزم وول میخورد بریزم بیرون بلکه دست از سرم یردارند.
اول عکساش را دیدم. چه خبر شده؟ بعد نوشته را. لابد شوخی است یا یک تیتر زرد. مثلا یک نقش تازه. آخر از همه منبع خبر. دومین بار بود که «ایسنا» مثل پتک میخورد توی سرم.
قیافهی هاج و واج گرفتم که مامان ازم بپرسد. پرسید. گفتم.
جدی؟ آره. ای وای! حیف.
رفتند بیرون. خب. برگشتم سر کارم. خواهرم توی اتاقش بود. دلم نمیخواست خبرش کنم.
ولی ته دلم میخواست.
چرا؟!
هدفون را گذاشتم توی گوشم و مشغول کارم شدم. راک. با صدای بلند.
***
عصر شده بود. رفتم دیدم پای تلویزیون نشسته.
ـ کیمیا رو نشون میده؟
ـ نه تیکههاشه.
ـ میدونی چرا؟
ـ نه… چرا؟
ـ داره کامل نشون میده که!
ـ چرا؟
ـ چی چرا؟
ـ چرا نشون میده؟
ـ هیچی. گفتی تیکههاشو نشون میده گفتم چه برنامهاییه.
ـ چرا؟ کسی مرده؟
ـ نه.
ـ آره؟
ـ …
ـ آره؟
ـ آره.
***
توی تختاش رو به دیوار خوابیده بود. زدم به شانهاش. بغضاش ترکید. من هم.
چرا؟!
تا چند شب پیش دو تایی مینشستیم پای تکرار «روزی روزگاری». چه قدر خوش قیافه و سرحال. الان نفساش بالا نمیآمد که یک کلمه حرف بزند. بد و بیراه میگفتیم که چه کرده با خودش. انگار از بدن او بیشتر از خودش حق داشتهایم!
همکلاسیهای سالهای دبیرستان sms میفرستادند. آن روزها ـ روزهای تین ایجری ـ هیچ فیلم، مصاحبه یا خبری نبود که از دستم در برود. معروف بودم توی مدرسه. اسماش را هر جا بود پیدا میکردم. روی جلد، توی تیتر، وسط خبر، گوشهی پایین صفحهی آخر، یا لابهلای حرفهای دیگران. آمار دوستداران و دوستنداراناش را داشتم. متلک رقبا همیشه به راه بود شکر خدا. حالا البته فرق میکند. مردهها خطری ندارند.
بذل توجه به ستارههای مرده کلاس خاصی دارد. اما بعضیها در پیام یابود و تسلیتشان هم از تاکید بر این که «هیچ وقت او را نمیپسندیدهاند» غفلت نمیکنند ـ مبادا خدای نکرده قاطی عوام بشوند. همیشه باید «متفاوت» بود.
دوست داشتن ستارهای که این همه طرفدار عوام دارد خزبازی است دیگر. پس «شکیبایی نتوانسته بوده هیچ وقت از قالب هامون دربیاید.» رضـای کیمیا و مراد روزی روزگاری و اسـد پری و ملای تفنگ سـرپر و کسـرای سـرزمین خورشـید هم هامون بودند پـس. بعد از هامون، همان طوری شانههایش پهن و موهایش لخت و چشمهایش درشت و صدایش زنگدار مانده بود!
چیزی به نام سلیقهی شخصی، وجود خارجی ندارد. نظرات ما، همیشه واقعیت بلامنازع است.
مژده میدهند او «آل پاچینوی سینمای ایران» بوده. تازه «ویم وندرس هم دربارهی بازیاش نظرات مثبت داشته». چنین افتخار بزرگی ارزش مردن را داشت. خوش به حالش! خوش به حالمان! خوش به حال آقای شریفی نیا!
میگویند «او زنده است». بابا جان! مرد، تمام شد، دیگر نیست. خاطرهی آدمها، خاطرات لعنتی، حرف نمیزنند؛ گریه نمیکنند؛ از پلههای سن خانهی سینما یا تالار وحدت بالا نمیروند… از حرفهای ما خوشحال یا ناراحت نمیشوند ـ دیگر.
بعضی حرفها خیلی عصبانیام میکند. چرا؟! از روزهای تین ایجری که حالا هفت هشت ده سال گذشته. بزرگ شدهام. خیلی فیلمها و خبرها و مصاحبهها از دستم در رفته در این سالها. مدتها بود که فقط برایم یک بازیگر بود که کارش را میپسندیدم. حالا این بازیگری که میپسندیدم مرده. مردم هم حرفهای همیشگی را میزنند. همین. همین باید باشد. ولی نیست چرا؟!
دو شب پیشترش باز سارا را دیده بودم. گشتاسب سارا و نادر عاشقانه را یک جنس دیگر دوست دارم. حضور، آن جا انقدر دقیق و ظریف است که با چشم غیر مسلح نمیشود دید! باید «تابلو» باشی تا ببینندت. بالاخره از یک جای نقش باید بزنی بیرون. یک چیزی که یاد آدم بیاورد نقش بازی میکنی. اگر خود خودش باشی، آدم یادش میرود. در جان آدم مینشینی ولی بدون این که آدم بفهمد.
شاید همین است که امروز این قدر حیرت کردهایم. خبر نداشتیم تا کجا در جانمان نشسته… لاکردار، بیخبر تکهای از وجود خودمان را کنده و با خودش برده که این قدر میسوزد. مثل یک زخم عمیق.
زخم، عمیق که باشد هیچ وقت خوب خوب نمیشود. جاش میماند تا آخر عمرت.
ولی از سوز میافتد. این دفعه طولانی شده ولی بالاخره تمام میشود. مردم بچهشان مرده و دارند زندگیشان را میکنند!
این هم تمام میشود…